معنی فرمانروای مستبد

حل جدول

فرمانروای مستبد

دیکتاتور


مستبد

دیکتاتور

فرهنگ فارسی هوشیار

فرمانروای مستبد

ساستار


مستبد

خود رای، خود سر

عربی به فارسی

مستبد

طرفدار تمرکز قدرت در دست یکنفر یا یک هیلت , طرفدار استبداد , حاکم مطلق , سلطان مستبد , سلطان مطلق , یکه تاز , وابسته بحکومت یکه تازی , دارای حکومت مطلقه ودیکتاتوری , ستمگر , حاکم ستمگر یا مستبد , سلطان ظالم

ستم پیشه , خورد کننده , ناراحت کننده , غم افزا

لغت نامه دهخدا

مستبد

مستبد. [م ُ ت َ ب ِدد](ع ص) نعت فاعلی از مصدر استبداد. رجوع به استبداد شود. به خودی خود به کاری ایستاده ومتفردشده.(منتهی الارب). تنها به کاری استاده شونده.(غیاث)(آنندراج). || کسی که هرگاه چیزی را شروع کند تا پایان دادن آن، دست بردار نباشد.(اقرب الموارد): امیرک آن فیلان را به ناصرالدین فرستاد و بدان خدمت بدو تقرب جست و چنان فرا نمود که در آن خدمت مستبد است.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 152). || کسی که کاری را به رأی خود و بدون مشورت از دیگران می کند و رأی خود را می پسندد و انصاف و عدالت را رد می کند.(ناظم الاطباء). خودمراد.(مهذب الاسماء). مستبد به رأی. یک دنده. یک پهلو. خودرای. خودسر. متفرد در رأس. سرخود. مستقل. خودکامه. خودکام.(یادداشت مرحوم دهخدا): اگر خار در چشم متهوری مستبد افتد و در بیرون آوردن آن غفلت برزد... بی شبهت کور شود.(کلیله و دمنه). او [شیر] چون رعنای مستبدی در میان ایشان [سباع].(کلیله و دمنه). منقاد حکم اوست هر سیّد و هر ملک مستبد که از قروم دیار ترک و روم است.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 446).

فارسی به عربی

فرهنگ عمید

مستبد

کسی که که کاری را به ‌رٲی خود و بدون مشورت دیگران انجام بدهد، خود‌رٲی، خودسر،

مترادف و متضاد زبان فارسی

مستبد

استبدادگرا، خودخواه، خودرای، خودسر، خودکامه، دیکتاتورماب، دیکتاتورمنش، زورگو، قلدر، لجوج، مطلق‌العنان، استبدادطلب، یک‌دنده،
(متضاد) دموکرات، دموکرات‌منش، مردم‌گرا

فارسی به ایتالیایی

مستبد

dittatore

فرهنگ معین

مستبد

(مُ تَ بِ دّ) [ع.] (اِفا.) خودسر، خودرأی.

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

مستبد

خودکامه

کلمات بیگانه به فارسی

مستبد

خودکامه

معادل ابجد

فرمانروای مستبد

1094

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری